ما سالهاست که بر زلف برکه و پای صنوبر و شانه ی باران نوشتم خیالت به معجزه می ماند وقتی می آید به همه جای اینجا وسواس دارم به هر جا که تو را داشت و دلم نداشت این روزها خیلی زود دارد دیر می شود هر روزی که می گذرد حرفها و گمانها توی دلم درد می شوند هر بار که حالم را می پرسند می گویم خوبم تنها تکه ایی تنهایی در چشمم فرو رفته است هر عصر برایت چایی انتظار دم می کنم با طعم دلت وقتی می آیی حتی نبض انگشتانم در لمس قلبت می زند حال این روزهایم اصلا در واژه نمی گنجد عشق هر از گاهی پایانش را از من جویا می شود اما قلبم را میبیند که هر بار در تلاقی تمشک لب هایت در جغرافیا...