عید 92 مباااااااااارک
مريضي ام ديگه خيلي كشدااااااااااااار شده . حوصله اي برام نمونده ، كسلم ، يه جورايي تو دلم آشوبه و نميدونم از چي ، هي بايد بچپم تو اتاق و شالم و ببندم دور سرم و چشمام و بخوابم با اون سرفه هاي خشكي كه قفسه ي سينه ت رو ازجا ميكنه و سينوسهاي مغزت و فعالتر ميكنه .
خريداي عيدمون ديگه تموم شده و دنبال چندتا تيشرت براي بچه هام اگه اينجا پيدا بشه ميگن هنوز هواسرده خانوم بزارارديبهشت بيا بخر . نميدونند براي كجا شلوار و تيشرت اونم با اون قيمتاي نجومي ميخوام . ديروز با اون حالم بابچه ها رفتيم كتابفروشي به رسم هر ماه . و چند تايي كتاب از مصطفي مستور و نادر ابراهيمي و آرش حجازي گرفتم و براي بچه ها نيز تا وقتي رفتيم به ديارمان سرشان را با كتاب و وسايل هنري و بازي با بچه ها گرم کنیم . ميدانم آنجا دسترسي به نت كه ندارم و خوابم هم ميريزه به هم براي استراحت زيادي كه دارم و تا دير وقت بيدارم و كتابهايم نجاتم ميدهند . اگه به خودم باشه دوست دارم برم همون خونه اي كه بزرگ شدم و تا ده سالگي م اونجا بودم خونه ي كاهگلي پدربزرگ و مادربزرگ كه عشق من اند كه مادر بزرگ را با اون چشمهاي پر ازعشق اش و اشكي كه هميشگي و از دلتنگي ست با بدني استخواني و نحيف در آغوش بكشم و پدر بزرگي كه شوخ طبعي اش زبانزد بود و حالا افتاده در رختخواب و اما هنوز مرا به ياد دارد كه روزي قرار بود باهمديگر درخانه اي جدا زندگي كنيم كه هميشه حامي ام بوده . دوست دارم بر روي موهاي نداشته اش دستی بکشم و ببوسمش و بنشينم و فقط و فقط يك دل سير به آن دو بنگرم . دلتنگ عمه ام هستم كه تا ديروقت براي همديگر دردودل ميكنيم و از مشكلاتش برايم ميگويد . شديد دلتنگ آن خانه و آدمهايش هستم . دلتنگ قصه هاي پدربزرگ و نوازشهاي مادربزرگ. دلم كودكي ام را ميخواهد كه بازگشتي در آن نيست .
عيد خوبي همراه با سلامتي و شادي براي تك تك عزيزان و دوستان مجازی و غیر مجازی خواهانم . واين شعر كه حال مرا دگرگون ميكند :
ترجمه شعرهایی از پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند و ضربان قلبت را تندتر میکنند، دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی،
آن را عوض نکنی اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی . . . -
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن ...
ترجمه ی احمد شاملو