شعر
وقار
امشب امواج سرکش اشتیاق ساحل عشق مرا درنوردید ومن را به روزهای دمیدن گل در رویا برد روزی که در پیراهنی ازحریر ابر به لهجه باران با من حرف می زدی وتمام وسعت دلم لبالب از....
وقار
امشب
امواج سرکش اشتیاق
ساحل عشق من را درنوردید
و من را
به روزهای دمیدن گل در رویا برد
روزی که
در پیراهنی از حریر ابر
به لهجه باران
با من حرف می زدی
و تمام وسعت دلم
لبالب از زلال تو می شد
آن روز تو گویا تر از نسیم بودی
و این را پرنده مهاجری به من گفت”
که از نگاهت جان گرفته بود
با چشمانت او را
تا گل مهتاب پرواز دادی
او وقار با شکوه تو را دید
که ترانه دوست داشتنت را
با طعم شبنم
به آواز نسیم قلبم سپرد
از همان روز با خودش درگیر بود
انگار یکی در او بود
همیشه بالای ابرهای سفید و خاکستری
رو به آبی متمایل
روی رگهای دستانت
با من دلتنگی می کرد
ای دلبندترین
هم من هم پرنده ام
می دانیم
تو روز ترین شب خدایی
گوشواره هایت را تکان بده
تا پرستویم در آسمان چرخی بزند
بار دیگر سبز می شوی
در پرواز پرستو
و چه آهسته فتح کرده ایی
هر چه داشته ام
این روزها
میان پرنده ام و آن یوز زیبای گردنت
حرفی در گرفته است
پرنده ی مهاجر
با لحن آشنای دوری میگفت”
من اینجا روی کتی خسته
بی فصل شده ام در این فصل گل
ولی توای یوز زیبا
آنجا بر گرده ی آن غزال
جا خوش کرده ایی
و در لمس نبض عطر و نفس
هر لحظه چشمانت برق می زند
من اینجا
از رویای گرمای جایت
تابستان نیامده را خواب می بینم
من اینجا همه چی می شوم
و در کنار روزهای حادثه و اتفاق
رو به پیری می روم
اما تو هنوز در آغوش می فشاریش
و در آفریقای گردنش
یوز نایاب حیات باقی می مانی
می دانی یوز خوشبخت خدا
می توانی تصور کنی
به امیدی
از پهلویی به پهلوی دیگر شوی
اما بازببینی
تاریکی از جای خود تکان نخورده است
من هر بار با بالهای خودم
از لانه بیرون می روم
اما با دستهای او به لانه بر می گردم
من ابرها را زیر بالهایم
پنهان کرده ام
تا مبادا بارانی بگیرد
واو آنجا خیس شود
تو آنجایی
کنار مارال سرزمین آرزوها
نگاهم کن
دلم آن ارتفاع را می خواهد
آن گرمای خزیده به زیر پوست
پرواز را باطعم دلهره نداشته ایی
نگاهم کن
که هر نفس رد تمنایی می شود
و هر لب آوایی
بانوی من
من را ببین
که در بغض این واژه های حقیر
چگونه بر تو و عشق ناب تو بی تابم
تو زیبا تر از آنی که زیبا باشی
و من هنوز فکر می کنم
توی چارخانه ی پیراهنت
خوشبخت می شوم
توی آهار بلوزت
میان خطهای قهوه ایی
هنوز فکر میکنم
میتوانم برای تو
آن پرنده مهاجر را روی کتم بزنم
من همیشه نیازت دارم
و با از تو نوشتن
بزرگ می شوم
می خورم زمین
و به خودم می گویم چیزی نشده
تو نمی خواهی
چشم هایت
سرنوشت من باشند
پس بیا جایمان را عوض کنیم
تو شعر بگو
من می روم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی