شعر
اوج
این روزها
در مسیر تمام فرضیه های نا تمام
ایستاده ام
با طرحی ساده از خودم
دستهایم را بر واژه های
فروریحته می کشم
که از چسبندگی کاغذ بی زارند
تنها می خواهند
من را بنویسند برای تو
به اوج که می روی
شاه نشین ذهن من می شوی
تو آهسته تر می شوی
اما چشمانم تو را بلند تر میبیند
در فصل ذهن من
همه فلسفه های جهان می سوزد
و بهای تردید را
یک عمر عاشقی پس می دهد
از آن زمان که رفتی
روزهای زیادی گذشته است
برای کسی که شبانه روز
خیالش دسته گل به آب می دهد
این واژه ها
دقیق ترین مقداریست
که می تواند
روزهای بی تو بودن را متر کند
من هر بار
خانه ام را به هم می ریزم
اما خوش عکسیت
در هر گوشه
نگاهت را آویخته است
لبخند می زند دلم
بر غمی که می گوید
هنوز هم با تو نفس می کشد دلم
تو من را
به تجربه های تازه برده ایی
و رفتنت یکی بیش از همه
محبوب من
ادامه اسم من نام توست
و پایان من
با تو به تاخیر می رود
باورت نمی شود
کابوس گرفته است چشمانم
در قحطی تو
و ذهن مچاله من
روح من را می رنجاند
من هنوز سرگردان توام
تو شاعر شعرهای من هستی
و من این شعرها را
با سردردهایم دوست دارم
فقط آنها هستند
که هنوز به بودن چیزی بین ما
اعتراف می کنند
اکنون در کنار شعرهایم
به شکل تمام آدمهای بی خواب
در چشمهای خیسشان
دست و پا می زنم
تو را به من خدا نداد
تو بهشت برین هستی
نگاهت را داد
که همواره من را بسوزاند
من در کنار زوال
خواب شب بوها
ونبود عطر تو میان گلدانها
سر می روم از پونه و شب بوها
و بر شانه جویباران صبوری می کنم
و در دور دست دلم
آنجا که به هیچ کس تعلق ندارد
تو را هر شب
می آفرینم میان چشمانم
بوی تو در سرم می پیچد
و جوهر دستهایم
روی کاغذ می ریزد
و تمام خودم
شعر می شود برای تو
که همه جمعیت دنیای منی.
شعری زیبا از میزار عزیز