حرفهاي تنهايي يك بزرگ مَرد
اين شمع مگر نه خود من است؟ كارش چيست؟ سوختن و افروختن و گريستن و گداختن و دم برنياوردن وايستادن و ذوب شدن و روشني از سوزش خويش به محفل كوران بخشيدن ودرزيرباران اشك وباشعله سوزان آتشي كه عمق هستي اش سرمي زند برچهره هرابلهي لبخندزدن ودرانبوه خلايق تنهاي تنها بودن و شمع هرانجمن بودن وبا هيچ كسي خو نكردن و ... شب ها زنده بودن و ازروزها هراس داشتن و هرلحظه كاستن وبه ناخن اشك هستي خويش راتراشيدن و قطره قطره فرو ريختن و ... آه كه چه شباهتي است ميان من وشمع ! اين مگر نه خود من است ؟ اين مگر نه همچون من زندگي مي كند ؟ من دارم خودم را در برابرم مي بينم ! اين است معني تجريد ازخويش و چه تجريد معجزه آسا و شگفتي ! اين خودم است ، حتي اسمش هم اسم خودم است! منوچهري دروغ مي گفت ، اما من شعر او را به راستي مي گويم، مي بينم كه : من تو را مانم به عينه تو مرا ماني درست. هردوجانسوزيم اما دوستدارانجمن اگر تا صبح شنبه ، شب وروز ازشباهتهاي خويش با شمع بگويم ، اگر دراين راه درازي كه درسفر هفته ها هست همه ازقصه من وشمع حكايت كنم راه پايان خواهدگرفت ومسافرخسته به سر خواهدرسيد و قصه ما ازنيمه نخواهدگذشت.
منبع : كتاب گفتگوهاي تنهايي دكترشريعتي جلد ١