ما
سالهاست
که بر زلف برکه و پای صنوبر
و شانه ی باران
نوشتم خیالت به معجزه می ماند
وقتی می آید
به همه جای اینجا وسواس دارم
به هر جا که تو را داشت و دلم نداشت
این روزها
خیلی زود دارد دیر می شود
هر روزی که می گذرد
حرفها و گمانها توی دلم درد می شوند
هر بار که حالم را می پرسند
می گویم خوبم
تنها تکه ایی تنهایی
در چشمم فرو رفته است
هر عصر برایت چایی انتظار دم می کنم
با طعم دلت
وقتی می آیی
حتی نبض انگشتانم
در لمس قلبت می زند
حال این روزهایم
اصلا در واژه نمی گنجد
عشق هر از گاهی
پایانش را از من جویا می شود
اما قلبم را میبیند
که هر بار
در تلاقی تمشک لب هایت
در جغرافیای پوستت
پر از سادگی ست و چون تکه ایی یخ
روبروی تابستان چشمانت جان می دهد
عشق دیگر با من و تو کاری ندارد
منتظر “ما” است
هر بار باغ دلم به وجد می آید
که تو با دامنی بلند می آیی
و عطر چایی همه جا می پیچد
تو می آیی
و دیگر ساعت تلخ تنهایی
به افق قلب من کوک نمی شود
آخر میدانی
زیبایی تو
بهانه محکمی
برای دوست داشتن این دنیا است
سالهاست در نبودنت
کبوتری بی قرار
خودش را به پنجره قلبم می کوبد
بیا که می خواهم
از تمام بودنهایت عکس یادگاری بگیرم
با تمام نگاهت بیا
بیا که باغهای انارو بوسه نزدیکند
بیا که لبهایم
به طعم سرخ دانه های نگاهت عادت دارد
من زندگی به قاب نشسته
در خوابهایت را خوب می شناسم
اینجا در دوقدمی پنجره اتاق من
نیلوفرها بیدار مانده اند
و من هم در امتداد همان کوچه یاس
که این بار سر از آنسوی دریاها درآورده است
به راه آمدنت بیدار مانده ام
منبع : میزار