مهمانان عزيز
روزهاي كسلي و خستگي و عصبي بودنت ، روزهايي كه دوست داري يك پتوي ضخيم به دور خود بپيچي و فقط و فقط بخوابي ، روزهايي كه هر ماه تكرار ميشوند كه با تكرارشان آه ميكشي از خستگيهايش و علائم دردناكش و از تاخيرش نگران كه چه اتفاقي براي بدنم افتاده و چرا هورمونهايم به هم ريخته و به دنبال درمانش ميروي . اما همان روز كه زير پتو چپيده اي با پيامك خواهر جانت يادت مي آيد كه به او قول همراهي در خريد داده اي و با همان حالت با او سه ساعت بازارگردي ميكني و بعد بايد به دنبال دردانه ي كوچك به مهد بروي و برايشان ناهار روز قبل را گرم كني و خود سري به شركت مورد نظر زده براي كارهايت و وقتي درب و داغان ميرسي و دوباره ميچپي زير پتو همسر جان كه تازه از سركار برگشته يادآوري ميكند كه مهمانان امشب كه از قبل تماس گرفته بودند و بنده فراموش كرده ام در راه آمدن هستند و من با حال زاااار و ظرفهايي كه از صبح به خاطر سينك خراب تلنبار ( يا تلمبار ) شده اند و مهمانان عزيزي كه تشريف آوردند و ...