مپرس
گاه نگاهم بر آسمان میرود و بی هیچ ستارهای به زمین باز میگردم. راستی تو میدانی چرا تا شب نشود، ستارهها را نمیتوان دید. انگار روشنایی روز چشممان را کور کرده باشد. خورشید دلش میخواهد در مقابل آن همه ستارۀ بیکران، خودنمایی کند. خودش را به ما نزدیک کرده که بگوید من از همه ستارهها بزرگترم، ولی نمیداند که ما خیلی وقت است فهمیدهایم ستارههای بزرگتری هم در این ناکجاآباد هست؛ هرچند خورشید خودمان را دوستتر میداریم. البته این را هم بگویم، اگر ستاره هم در آسمان باشد مرحم دل ما نیست. دل که بگیرد دیگر فرقی نمیکند از که و از کجا گرفته باشد. خودش میگیرد و تا آسمانش هم آفتابی نشود به هیچ صراطی مستقیم نیست. میدانستی همه آدمها دل ندارند؟ بعضیها فقط بلدند شکل دل را خوب بکشند. دیگر هیچ نمیدانند از این صندوق اسرار. تا یک مداد قرمز بیوفتد دستشان یک پنجِ برعکس میکشند و اسمش را میگذارند دل. اما دل اگر دل باشد هرچه بگردی پیدایش نمیکنی، با وجود آنکه میدانی هست. درست مثل خدا که هست ولی به قدر باور و ایمان به بودنش. اصلاً میدانی چیست؟ همه چیزهای خوب را نمیشود دید. یعنی چشمهای ما تحمل دیدنشان را ندارند. فکر کنم به همین خاطر هم خدا نمیگذارد ببینیمشان. تحملش را نداریم. ما فقط چیزهای کوچک را بلدیم ببینیم. دلهای الکی، عشقهای دمِ دستی و همین آسمانِ نسبتاً آبی!