متين جان متولد ٢٤ ارديبهشت ١٣٨١ و كسرا جانمتين جان متولد ٢٤ ارديبهشت ١٣٨١ و كسرا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

پسران من

دلتنگي

گاه دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها گوشه ای می نشینم و حسرت ها را می شمارم و باختن ها را و صدای شکستنها را و وجدانم را محاکمه می کنم! من کدامین قلب را شکستم و کدامین امید را نا امید کردم و کدامین احساس را له کردم و کدامین خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که این چنین دلتنگم؟!!
29 مهر 1391

تابستان امسال

تابستان امسال نیز رو به اتمام است و مهرماه با همه ی دغدغه هایش بزودی شروع می شود . تفریحات امسالمان نیز کنسل شد . برایم تابستان خوبی نبود و برای پسرانم نیز . متین کلاس شطرنجش رو دوهفته ای هست تعطیل کرده و قرار است بزودی در جای بهتری ثبت نام بشه ( مدرسه ی شطرنج ) . کلاس دف همچنان ادامه داره و علاوه بر یکشنبه ها روزهای جمعه نیز برای تمرین کنسرتی که احتمالا مهرماه باشه آماده میشه . منتظره که دوران دف نوازیش تموم بشه و بره ساز بعدی تمبک . کسرا هم هنگام شروع کلاس متین با او به کلاس میره و روی صندلی خیلی آرام می نشیند و با آموزشهای مربی دقت می کند و بعد هم از تمبکی که اونجاست ضربهای زیبایی که در مفزش حک کرده می نوازد. مربی اصرار دارد که چون زیاد ...
20 شهريور 1391

نامه ی پروردگار

  نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها   سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد که من نه تو را رها  کرد ه‌ام و نه با  تو دشمنی کرده‌ام( ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)  و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87) و  مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم  شدی که گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت داری. (یونس 24) ...
20 مرداد 1391

گرفتاری های اسباب کشی

مدتی طولانی نبودم اول که نت خونه مون قطع شد و چون میخواستیم جابه جا بشیم گفتیم بزاریم خونه جدید. بعد هم تا اینجا وصل بشه طول کشید و خستگی اسباب کشی هنوز باهامه . از اون محیط آپارتمانی و محله ی شلوغ اومدیم بیرون و یه خونه با یه حیاط کوچولو گرفتیم تو یه محله آروم . دیگه از مشکلات آپارتمان نشینی خبری نیست اما خونه ی مستقل هم مشکلات خودش و داره . روزهای اول سختم بود و راحت خوابم نمی برد . عادت کرده بودم به محیط شلوغ آپارتمان با یه عالمه مراکز خرید جورواجور که نزدیکمون بود . حالا اینجا بجز دو سه تا سوپری و میوه فروشی چیز دیگه ای نیست . ولی خصلت آدما خوب و بدش ونمی دونم ولی خیلی زود با شرایط جدید خودشون و وفق می دهندکه من هم مستثنی نیستم . ا...
19 مرداد 1391

مکالمه های کسرا و من

یه مدتی هست باباش رو صدا میزنه بابات ؟!! بعد که ما متعجبانه نگاش میکنیم می گه : نه بااابااااییییی ! قبل از خواب داشتم مسواک می زدم که صداش و شنیدم : اَبَکه ی دو اَبَکه ی تِه اَبَکه ی یار اَبَکه مَنچ ( تبلیغ شبکه دو شبکه تو ) به جای دو و تو همه چی جایگزین می کنه . داداش مامان نی نی و ... بهش میگم بیا شلوارت و در بیارم بری ج . ی . ش کنی . میگه نهههههههههه. بعد از چند بارگفتن و انکار از او . روم رو اونور می کنم میگم منم ناراحت میشم . بعد میاد صورتمو با دستش میگیره و میگه دوووست ! و همه جای صورتمو بوس میکنه و بغلم میکنه و میره دستشویی داشتیم از خیابون رد می شدیم یه اتوبوس داشت کم کم به ما نزدیک می شد . دستش و جلو اتوبوس...
5 تير 1391

اندر حکایت های پسرم متین

آقا متین گل که با پایان مدرسه و کارنامه ی خوبی که گرفت هر روزش رو تقریبا با بچه های ساختمون فوتبال بازی راه انداختند+ بازیهای دیگه . PSP هم دیگه راه افتاده و البته بازم از نوع فوتبالیش  . کلاس دف همچنان پابرجاست و قراره دو سه هفته ی دیگه کنسرت برگزار کنند ( عکس هاش و درصورت برگزاری می گذارم ) . کلاس های شطرنجش هم به کندی پیش میره با این که یک سال و نیم هست داره میره تازه مدرک مقدماتی بهش دادند درصورتی که گفته بودند آخر فروردین وارد دوره ی پیشرفته میشه . راضی نیستم و اگه بتونم کلاسش و عوض میکنم. کلاس فوتبال همین روزها ثبت نام میشه البته خودش میگه فوتسال که سالنش هم نزدیک خونه ست. تا ببینیم چی میشه دیروز ازم اجازه گرفت که بره...
27 خرداد 1391

ما

ما سالهاست که بر زلف برکه و پای صنوبر  و شانه ی باران نوشتم خیالت به معجزه می ماند وقتی می آید به همه جای اینجا وسواس دارم به هر جا که تو را داشت و دلم نداشت این روزها خیلی زود دارد دیر می شود هر روزی که می گذرد حرفها و گمانها توی دلم درد می شوند هر بار که حالم را می پرسند می گویم خوبم تنها تکه ایی تنهایی در چشمم فرو رفته است هر عصر برایت چایی انتظار دم می کنم با طعم دلت وقتی می آیی  حتی نبض انگشتانم در لمس قلبت می زند حال این روزهایم اصلا در واژه نمی گنجد عشق هر از گاهی پایانش را از من جویا می شود اما قلبم را میبیند که هر بار در تلاقی تمشک لب هایت در جغرافیا...
22 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسران من می باشد